http://s5.picofile.com/file/8137458100/%D8%A7%D8%B1%D9%88.gif
مشق عشق
همه چیز از همه جا
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ حاصل مطالعات ووبگردی های من است . به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بر دارد چینی نازک تنهایی من

پيوندها
نويسندگان

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 55
بازدید ماه : 1310
بازدید کل : 60828
تعداد مطالب : 427
تعداد نظرات : 330
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


جمعه 28 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

چقدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و به جاش یه زخم همیشگی رو قلبت هدیه داد زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی حس کنی که هنوزم دوستش داری.

چقدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده.

چقدر سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی.

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوزم دوسش داری.

چقدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی

<<گل من باغچه نو مبارک>>



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

جمعه 28 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

در تلاطم زمان بر دل سیاه خویش ،

با مرکّب سفید می نویسمت ...

السلام علیک یا اباصالح المهدی ( عج )

 

 

 

ممکنه منتظر مهمان عزیزی بود

ولی مهیای پذیرش او نبود ؟!

البته که غیر ممکنه !

افسوس که ما " غیر ممکن " رو ممکن ساختیم

و " ممکن " رو غیر ممکن ...

در وبلاگی چه زیبا نوشته شده بود که :

" امام زمان آمدنی نیست ، بلکه آوردنی است. "

و این جمعه هم گذشت ...

 

باز هم یک جمعه ی بدون تو ،

باز هم همان تلخکامی قدیمی ؛

و باز هم قلبی مالامال دلتنگی ...

در عصری که بدون تو به غروب متصل

می شود ...

اللهم عجل لولیک الفرج



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 20 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

کارنامه‌ام

پر از تقلب و گناه

خط خطی سیاه

هیچ وقت درسخوان نبوده‌ام

ولی در شب تولدت

مثل کاج

توی طاق نصرت محله کار کرده‌ام

شاخه‌های خشک داربست را بهار کرده‌ام *

راستی دو روز قبل

سرزده به خانه‌ی دل امید - همکلاسی‌ام - سر زدی

ولی چرا به خانه‌ی حقیر قلب من نیامدی؟

رد شدم، قبول

ولی به من بگو

کی به من اجازه‌ی عبور می‌دهی؟

راستی اگر ببینمت

به من هر چه خواستم می‌دهی؟

کارنامه‌ی مرا دست راستم می‌دهی؟

نا امید نیستم

ولی به خاطر خدا

از کنار نمره‌های زیر ده عبور کن!

ای عصاره گل محمدی!

فصل امتحان سخت ما ظهور کن !

" غلامرضا بکتاش

 

"

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

چهار شنبه 19 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

 

 

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

چهار شنبه 19 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

وقتــی می‌پرســند : نمـی‌ پـزیــد در ایــن || گــرما || ؟!

یــک لبخـــند بــزن و بــگو :

● ● ● ســرگرم عشــقبــازی که باشــی

در اشــتیاق خاکــستر شدن ،

این گرما کـ ه || شــوخی کوچــکی || بیش نیـــست! ● ● ●

و بعــد دقیــق شو در چــهرشان ، تا خـوب بـبینـی کـ ه چــطور می‌شود با یک || چــادر ||

، تمــام ِ معـــادلات عقلانــی‌شـان را در لحـــظه‌ای بر هــم زد

 

 

رسول خدا(ص) از حضرت جبرئیل(ع) سوال نمود که آیا فرشتگان خنده و گریه دارند؟ جبرئیل فرمود: بله. (یکی از آنجاهایی که فرشتگان می‌خندند) زمانی است که زن بی‌حجابی و بدحجابی می‌میرد، و بستگان او را در قبر می‌گذارند و روی آن زن را با خشت و خاک می‌پوشانند تا بدنش دیده نشود. فرشتگان می‌خندند و می‌گویند: تا وقتی که جوان بود و با دیدنش هر کسی را تحریک می‌کرد و به گناه می‌انداخت(پدر و برادر و شوهرش و...از خود غیرت نشان ندادند) و او را نپوشاندند، ولی اکنون که مرده و همه از دیدنش نفرت دارند او را می‌پوشانند.

منبع : مواعظ العددیه : ص 90 ، فوائد الرضویه : ص 563 عکس نوشت : نوعی از مدل امر به معروف و نهی از منکر

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم: . مردی که در برابر دیدگانش و با رضایت و اجازه او، زنش آرایش کند و از خانه بیرون رود و در معرض دید همگان قرار گیرد به هر قدمی که آن زن برمی دارد خانه ای از آتش برای شوهرش بنا می شود.

 

تو یک فرشته ای! در روزگاری که : زن را بـ‌ه "تن" می شناسند غیرت را "بددلی" می نامند و باحجاب را " اُمل" می دانند ، تو همچنـان "فرشته" بمان

 

شهیـد مطهـری (ره) : اگر بی حجابی تمدن است پس حیوانها در اوج تمدن هستند،چرا که از همه عریان‌ترند .

 

دختراني را مي شناسم كه صورتي مي پوشند!

لاك قرمز مي زنند!

ناز مي كنند! عروسك دارند!

لوس مي شوند گــآهي

و لبخنـــد مي زنند

اينهايي كه مي شناسم دخترند!!

ولي به دخترانه هايشان چوب حراج نزدند!

ياد گرفته اند "همه" لايق دخترانه ها نيستند!(1)

اينهــآ هم دختـرند با چاشني چــآدر و نمك حيــا... (2)

هنوز هم "بانمـك ها" پرطرفـــــــــــدارترند...

1.رسول اكرم (ص):بهترين زنانتان، آن زن بسيار مهربان و پاكدامن است كه براى شوهرش خودآرايى مى كند و از غير او خود را محفوظ نگه مى دارد{كافى، ج5، ص324، ح1}

2.رسول اكرم (ص):حيا خوب است ولى براى زنان خوب تر است{نهج الفصاحه، ح 2006}

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 18 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

چند نفر چون مالک منتظر آقا هستند؟

مالک یوسف را نمی‌شناخت و فروخت،اما ما.......

ما حتی یک لحظه هم برای تو مالک نبوده‌ایم، حتی یک لحظه....

ما منتظر تو نیستیم آقا جان......

 

چیو ببینه؟! دل سیاهو ؟ یا رو زبون "اللهم الرزقنا شهادت" ؟!!..

فروختیم ایمان.. خریده ایم نان..

سحر نه حالی،نه خمس مالی،

اسممونم گذاشتیم عبد شاه مردان!..

شیعهء حرفی،آدمِ برفی،هنوز نمک نخورده میشکنیم نمکدان!..

تو راه پاکی،زدیم به خاکی! چه عاشقی!؟ چه مجنونی؟! چه سینه چاکی؟!..

آقـــــا حــلالم کن! . . .



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 18 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

......بوی زنانگیت را به دست باد نسپار ، مردهای شهر به باد می دهند مردانگیشان را......



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

ﺩﯾـﺪﻩ ﺍﯼ ﺷــﯿﺸــﻪ ﻫـﺎﯼ ﺍﺗـﻮﻣﺒــﯿﻞ ﺭﺍ

ﻭﻗـﺘـﯽ ﺿﺮﺑــﻪ ﺍﯼ ﻣــﯽ ﺧـﻮﺭﻧـﺪ ﻭ ﻣـﯽ ﺷـﮑﻨـﻨـﺪ !؟

ﺩﯾــﺪﻩ ﺍﯼ ﺷـﯿﺸــﻪ ﺧــﺮﺩ ﻣــﯽ ﺷــﻮﺩ ﻭﻟــﯽ ﺍﺯ ﻫــﻢ ﻧﻤــﯽ ﭘﺎﺷــﺪ !؟

ﺍﯾـــﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﻫﻤـــﺎﻥ ﺷــﯿﺸــﻪ ﺍﻡ ؛

ﺧــﺮﺩ ﻭ ﺗــﮑـﻪ ﺗــﮑــﻪ ، ﺍﺯ ﻫــﻢ ﻧـﻤـــﯽ ﭘــﺎﺷـﻢ ﻭﻟـــﯽ ﺷــﮑـﺴﺘـــﻪ ﺍﻡ . . .



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 18 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

پرسید كه چرا دیركرده است؟

نكند دل دیگری اورااسیركرده است؟

خندیدم و گفتم:اوفقط اسیرمن است

تنها دقایفی تاخیركرده است.

گفتم: امروز هوا سردبوده است

شاید موعود قرار تغییر كرده است.

خندید به سادگی ام آینه گفت:

احساس پاك،تو را زنجیر كرده است.

گفتم:از عشق من چنین سخن مگو....

گفت:خوابی؟سالهاست كه دیر كرده است.…

در آینه به خود نگاه میكنم آه عشق او،عجب مرا پیر كرده است

راست میگفت آینه كه منتظر مباش او برای همیشه دیر كرده است

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 18 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

شکـــ نکـــــن ! آیــ●ــنده اے خوـاهــم ساختــــ کــه گذشتـــه ام جلویش زآنــو بـــزند ! قـــرآر نیستــــ مـــن هـــم دلِ کَسِ دیگـــری را بسوزانـَــم ! برعکـــس کســے را کــه وارد زندگـــیم میشود آنقـــــدر خــــوشـــبـ ♥ــتـــــ میکنــم کـــه بـــه هر روزے کـــه جاے " او " نیستــــے بـــه خودتـــــ لعنتـــــ بفرستــــے! لعنتیـــ !!!



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 18 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده... اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم باور نمیکنم اینک بی توام کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم... کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم در حسرت چشمهایت هستم ،چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت... کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم ، کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو ، هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو ، هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ، چشمهایم را بستم و باز هم دیدم تو را ، هر چه خواستم دلم را آرام کنم ، آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت ، هر چه خواستم بگویم بی خیال ، بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم... میخواستم با تنهایی کنار بیایم ، دلم با تنهایی کنار نیامد ، میخواستم دلم را راضی کنم ، یاد تو باز هم به سراغم آمد ، میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد ... بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ، بدجور از نبودنت شاکیست ، هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست.....



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

یک شنبه 16 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

دیر آمدی تمام شده ام دیگر

بس که بلعیده ام اندوه نبودنت را

اما!!!!!! می بخـــــــــشمـــــــــت! ..

 با آنکه هزار شب بی خوابی طلب دارم از تــو

 

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

چهار شنبه 12 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم! پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟ پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی! پسرک از اینکه زن‌ها خیلی راحت به گریه می‌افتند، متعجب بود. یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می‌کند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زن‌ها این همه گریه می‌کنند؟ خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه‌ای آفریده‌ام؛ به شانه‌های او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند. به بدنش قدرتی داده‌ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی داده‌ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد. به او احساسی داده‌ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده‌ام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد. این اشک را منحصراً برای او خلق کرده‌ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

چهار شنبه 12 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

بي خودي پرسه زديم

صبحمان شب بشود ...

بي خودي حرص زديم

سهم مان كم نشود ...

ما خدا را با خود سر دعوا برديم

وقسم ها خورديم

ما به هم بد كرديم

ما به هم بد گفتيم

ما حقيقت ها را زير پا له كرديم

وچقدر حظ برديم

كه زرنگي كرديم

روي هر حادثه اي حرفي از پول زديم

از شما مي پرسم ما كه را گول زديم؟؟؟؟؟



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 11 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 11 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

از قـافلـه جــا مــانـدم

درست سال ها پیش، جـــــا مـاندم...

زندانی این روزگار زشت شدم...

روزگاری که نه از جنس مـــن است نه از بـــرای من...

چه رسمیست دنیــا!

از گردشش می نالـیم و می نـــالـیم

و روز زمین گیر شدنمان را جشن میگیریم

! نمیدانم...

قلمم زیر بار دردها ترک برداشته...

کمرم خم شده!...

با این حال هنوز هم به دوست لبخند میدهم

بيست وسه سالگي هم  تمام شد

امروز آغاز بيست وچهارمين  سالگرد

غربت نشینی ام هست....

به رسم عادت...

تولـــــــــــدم مبــــــارک

امروز روز من است

و من تمام دلتنگیهایم را

به جای تو در آغوش می کشم

چقدر جایت میان بازوانم خالیست

 

كسي تولد مراآيا به خاطر مي آورد

براي خاك قلب من گل وشكوفه مي خرد؟

كمي بزرگ مي شوم،تنم جوانه مي زند

فقط دلم يواشكي تورابهانه مي كند

اگر چه باسرود وشعر،دلم براز چكاوك است

توخود بگو،بدون تو تولدم مبارك است؟؟؟؟؟

 

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

سه شنبه 11 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

خوبِ من، هنر در فاصله هاست ...زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم.تو ، نباید آن کسی باشی که من می خواهم، و من نباید آن کسی باشم که تو می خواهی.کسی که تو از من می خواهی بسازی یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت.من باید بهترین خودم باشم برای تو و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من ... .خوب من، هنر عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها ... زندگی است دیگر همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست،همه سازهایش کوک نیست،باید یاد گرفت با هر سازش رقصید،حتی با ناکوک ترین ناکوکش،اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند،به این سالها که به سرعت برق گذشتند،به جوانی که رفت،میانسالی که می رود،حواست باشد به کوتاهی زندگی،به زمستانی که رفت،بهاری که دارد تمام می شود کم کم،ریز ریز،آرام آرام،نم نمک...زندگی به همین آسانی می گذرد.ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است،بدون ابر بدون بارندگی.هر جور که باشی

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

یک روزی که خوشحال تر بودم بیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد . یک روزی که خوشحال تر بودم می آیم و می نویسم که "این نیز بگذرد " مثل همیشه که همه چیز گذشته است وآب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است. یک روزی که خوشحال تر بودم یک نقاشی از پاییز میگذارم ،که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست زندگی پاییز هم می شود ،رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر! یک روزی که خوشحال تر بودم نذرم را ادا می کنم تا روزهایی مثل حالا که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است بخوانمشان و یادم بیاید که هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان...



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

اجازه آقا من تازه آمده ام

هنوز نمی دانم روی کدام نیمکت بنشینم

توی کدام کتاب دنبال ردپای صداقت بگردم!

من جا مانده ام در اولین برگ در اولین سطر"ای نام تو بهترین سرآغاز"

شعر عاشقی هیچ حفظ نکرده بودم

یکبار سالها دور، از رو خوانده بودم

که پر از غلط های املایی بود نتیجه اش یک صفر بزرگ

اجازه آقا من دوباره آمدم تا مهربانی دلم را با زندگی جمع بزنم

ضرب در بی نهایت با دلهای شما تقسیم کنم

من آمده ام تا یک مثنوی بلند عاشقانه را

برای این کلاس از حفظ بخوانم

فرصتی دوباره می خواهم



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

از دیوانه ای پرسیدند : چه کسی را بیشتر دوست داری ؟ دیوانه خندید و گفت : ”عشقم” را… گفتند : عشقت کیست؟ گفت:عشقی ندارم! خندیدند و گفتند : برای عشقت حاضری چه کارهاکنی؟ گفت : مانند عاقلان نمیشوم ، نامردی نمیکنم ، خیانت نمیکنم ، دور نمیزنم ، وعدهسرخرمن نمیدهم ، دروغ نمیگویم و دوستش خواهم داشت ، تنهایش نمیگذارم ، میپرستمش ، بی وفایی نمیکنم با او مهربان خواهم بود ، برایش فداکاری خواهم کر د،ناراحت و نگرانش نمیکنم ، غمخوارش میشوم… گفتند: ولی اگر تنهایت گذاشت ، اگر دوستت نداشت ، اگر نامردی کرد ، اگربی وفابود ، اگر ترکت کرد چه…؟ اشک بر چشمانش حلقه زد و گفت : اگر اینگونه نبود که من “دیوانه” نمیشدم…



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

باز هنگام سحر قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد

میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق.

و باز هم ردی از سوز دل بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.

وباز قصه پر غصه تکرار ....

روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده

و شاخ و برگ تماشایی داشتم .

عاشق شدم . . . !!!!

عاشق صدای خوش هیزم شکن . . . !!!

و تن خود را بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور تبر او کردم

و چه راحت شکستم ، بی صدا خورد شدم ،

چه دیر فهمیدم بی رحم است

دل سنگ هیزم شکن و سخت تر تبر او که سوزاند تنم را ،

حالا دیگر زنده نبودم درخت نبودم ،

در چشمان سرد او فقط هیزم بودم و بس

سرنوشتم چه بود ؟

حالا که نه درخت بودم و نه سایه ای داشتم

و نه ریشه ای نه برگی و نه مهمان ناخوانده ای که بر روی دستانم بنشیند

و برای دل کوچکش آواز بخواند و بر خود بلرزد و با آهی سرد دوباره پر باز کند و به اوج برود

و چه ناجوانمردانه تکه های خرد شده ام در شومینه رو به چشمانش آتش گرفت

و او فقط لذت برد من در آتش میسوختم و او . . .

و حالا زغالی بیش نیستم

و خطی شدم بر خطوط یخ زده ورق

تا شاید ماندگار باشم

و همه بدانند روزی درختی بودم تنومند که عشق مرا به زغالی تبدیل کرد سیاه و دل سوخته . . .



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

اگه خیانت نکردم فکر نکن نمیتونستم ....

اتفاقا خیلیا دورو برم بودن

اگه خوب بودم فکر نکن خوبی از خودت بود ....

خوبی تو ذاتم بود

اگه بردمت بالا فکر نکن چیزی بودی ....میخواستم هم قد خودم شی

اگه تک پر بودم فکر نکن پریدن بلد نبودم ....

فقط میخواستم با تو بپرم

اگه واسه دیدنت لحظه شماری میکردم فکر نکن خیلی شاخ بودی ....

به دلم که تنگ بود احترام میذاشتم

اگه دلمو فقط به تو دادم فکر نکن تو عالی بودی ....دلم راضی نمیشد

اگه اگه اگه ....

خلاصه اگه حالا دارم فراموشت میکنم فکر نکن واسم اسونه....

خودت موندن رو واسم سخت کردی که مجبور شدم اسون برم

 

 


 

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

گــاهـی شــایـد لازم بـاشــد ، از یــاد ببـــریـم

یـــاد آنهـــایی را که ، بــا نبـــودنشان بـودنمـــان را ،

به بازی گـرفــتند . . . !!



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

دو شنبه 10 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

اونی که از من گذشت واسه من درگذشت! روحش شاد و یادش فراموش!!

یاد گرفتم این باركه دستانم یخ کرد دستان کسی را نگیرم ! جیب هایم مطمین ترند

عزیزم نگاهم به خودت نگیر ! من به اشتباه ام می نگرم !

دنیا رو می بینی ؟ حرف حرف میاره پول پول میاره خواب خواب میاره ولی محبت خیانت میاره!

پرنده ای که رفت بگذار برود هوای سرد بهانه هست هوای دیگری در سر دارد!

فاصله ها کسی رو از بین نمی برد ! نزدیکی های سرد است که انسان را نابود میکند!

خیابان یک طرفه هم باشد باز چب و راستم و می پام! چون هم از دوست خوردم هم از دشمن

بعضی زخمها هست که هر روز صبح باید پانسمانش رو باز کنی و روش نمک بپاشی تا یادت نره دیگه سراغ بعضی ادما نباید رفت

کاش همه میدانستن دل بستن به کلاغی که دل دارد بهتر است از طاوسی که زیبایی دارد

کاش میشد انگشت را تا ته حلق فرو کرد و بعضی دلبستگی ها را یکجا بالا اورد

شاید بعضی وقتا راه رو عوضی برم ولی مهم اینه که هیچوقت با یه عوضی راه نمیرم

وفاداری ادم ها رو زمان اثبات می کنه نه زبان

نه اسمش عشقه نه علاقه نه حتی عادت خریت محضه

زندگی به من اموخت که هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست

این جمله رو هرگز فراموش نکن برای دوستت دارم بعضی ها مرسی هم زیاد است

حرف اخرم من با کناریات کنار نمیام از کنارت میرم!

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

وقتی که قلب هایمان كوچك تر از غصه هایمان میشود، وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلك هایمان مخفی كنیم و بغض هایمان پشت سر هم میشكند ...

وقتی احساس میكنیم بدبختیها بیشتر از سهم مان است و رنج ها بیشتر از صبرمان ... وقتی امیدها ته میكشد و انتظارها به سر نمیرسد ... وقتی طاقتمان تمام میشود و تحمل مان هیچ ...

آن وقت است كه مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم كه تو فقط تویی كه كمكمان میكنی ... آن وقت است كه تو را صدا میكنیم و تو را میخوانیم ...

آن وقت است كه تو را آه میكشیم تو را گریه میكنیم ... و تو را نفس میكشیم ... وقتی تو جواب میدهی، دانه دانه اشکهایمان را پاك میكنی ... و یكی یكی غصه ها را از دلمان برمیداری ...

گره تك تك بغض هایمان را باز میكنی و دل شكسته مان را بند میزنی ... سنگینی ها را برمیداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی ... بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از حجم لب هایمان، لبخند ...

خواب هایمان را تعبیر میكنی، و دعاهایمان را مستجاب ...

آرزوهایمان را برآورده می کنی ؛ قهرها را آشتی میدهی و سختها را آسان تلخ ها را شیرین میكنی و دردها را درمان

 

ناامیدی ها، همه امید میشوند و سیاهی ها سفیدسفید ...



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند. پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است. هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت... دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟ ندا آمد: ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر گفت:زمین. فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمان ها. فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است. فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است.



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

شنبه 8 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

قطره؛ دلش دریا می خواست خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود هر بار خدا می گفت : “از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست! “ قطره عبور کرد و گذشت قطره پشت سر گذاشت قطره ایستاد و منجمد شد قطره روان شد و راه افتاد قطره از دست داد و به آسمان رفت و قطره؛ هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن! خدا قطره را به دریا رساند قطره طعم دریا را چشید طعم دریا شدن را اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟ خدا گفت : هست! قطره گفت : پس من آن را می خواهم بزرگ ترین را، و بی نهایت را ! پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است! و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت قطره از قلب عاشق عبور کرد! و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت : “حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است! “

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

جمعه 7 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است

معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

اصلن کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

 



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،

پنج شنبه 6 شهريور 1393 :: نويسنده : مهاجر

 

حسرت مقام پادشاهان را نخور پس از اتمام بازي شطرنج ، شاه هم مثل سرباز داخل کيسه ميرود.



نوع مطلب : ،
برچسب ها : ،